گواهی بخواهید، اینک گواه، همین زخمهایی که نشمردهایم
«آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید یکنفر در آب دارد میسپارد جان. یکنفر دارد که دستوپای دایم میزند.» نمیدانم «نیما» این شعر را در چه حالوروزی سروده است. برای که؟ در چه شرایط روحی؟ راستش دیگر زنجموره کردن هم، بیمعنا شده است، هم عبث. چه اهمیتی دارد که در این چند ماه آخر حیاتش، با همان مناعت طبع همیشگیاش میگفت از کسی انتظار ندارد؛ اما دوستدارانش به هر دری زدند تا شاید کسی کاری کند و نکرد. همه مدیران فرهنگی و غیرفرهنگی که روزهایی که در بیمارستان بستری بود، به امید آنکه محبوبیتی کسب کنند، کنارش میایستادند و عکس یادگاری میگرفتند؛ اما چشمهایشان را روی رنج یکی از بزرگترین چهرههای تئاتر کشور بستند. حالا در این هرم گرما، دل خیلیها یخ زده است. چشمهایشان هم حتی. آنها گریههایشان را قبلتر کردهاند. همان زمان که نامه نوشتند و گفتند که دارند حجت را تمام میکنند. همان روزهایی که میرفتند بیمارستان جم و بغضهایشان را فرومیخوردند و جلویش میایستادند و خاطره بازی میکردند. نوشدارو را نرساندند. لابد انتظار زیادی است که بخواهیم کسی عذرخواهی کند از این رنج. از این داغی که بر پیکره تئاتر ایران زدهاند. یکی از بزرگان فرهنگ این دیار به دلیل نبود دارو آرامآرام از دست رفت.
کسی اهمیتی به این ماجرا میدهد؟ یا همه، همچنان سرشان را زیر برف فروکردهاند. همه آنهایی که به شماره افتادن نفسهایش را دیدند و اهمیتی ندادند. دوستدارانش به سراغش رفتند. کنارش نشستند. در آن خانه محقر اما زیبا، او را روی تخت چوبی کوچکش دیدند. دیدند که هر روز لاغرتر میشود. آب میرود. اینبار دیگر آب رفتن یک آدم فقط در مثالها نیست. مثالش«محمود استاد محمد» است که دو سال تمام با بیماریاش مبارزه کرد. آن هیکل تنومند، از آن موهای مشکی، از آن سبیل معروف تهرانیاش رفت و درد استخوان ماند که حتی مرفین هم دوایش نمیکرد. داروهایش در ایتالیا موجود بود و فقط 20میلیون تومان نیاز بود که او که سرشار از زندگی بود، در مبارزه مرگ و زندگی پیروز شود. نمایشنامه را کامل کند؛ نمایشنامهای که درباره «زندان» بود. میخواست کارگردانی کند. از مدتها قبل هر بار که میرفتی کنارش و مینشستی، میگفت منتظر است که تابستان شود، هوا گرم شود، استخوانهایش یاری کند تا تمرینات اجرای نمایشنامهاش را شروع کند. اما تابستان که آمد، او رفت. تعارف که نداریم، مرد. مرد و برای همیشه بخشی از تاریخ تئاتر ایران را با خود برد. او سبک تازهای در ادبیات نمایشی ایران پایهریزی کرده بود. آسید کاظم، شب بیست و یکم، آخر بازی، دیوان تئاترال را نوشته بود. همواره از دردهای اجتماعی گفته بود. از رنجها. حالا خودش شده است رنج. شده است یک بغض که تا روزگار، روزگار است در دل دوستدارانش باقی ماند. رنج از آن زمان شروع شد که ناگزیر به مهاجرت به کانادا شد. 13 سال در غربت ماند. نفس کشیدن در غربت برای یک «بچه تهرون» خیلی سخت است. به ایران هم که برگشت، فرقی نمیکرد. جور دیگری در غربت ماند. کافی است نگاهی به تعداد نمایشهای روی صحنهاش بیندازیم، تعداد اندکش شرمآور است. او اما تن به هیچ چیز نداد. نرفت در اتاق فلان مدیر بایستد، نشست در خانهاش و نوشت. قصه و رمان و شعر و نمایشنامه. هیچیکشان را هم نداد تا چاپ کند. نشست در خانهاش و به گلها و گیاهانش رسید. لاله عباسی و نیلوفرهای روندهاش. یاسهایش که میگفت غروب که میشود بویش، مستش میکند. درختچه چینیاش. اصلا باید بیخیال تمام این حرفها شد. او آرام گرفته است. میماند دل گرگرفته ما که او هم آرام میشود. چند روز که بگذرد، میمانیم با درددلهای از سر سیری و غصههایی ناتمام.
سما بابایی- روزنامه بهار
- ۹۲/۰۵/۰۶
- ۱۸۶ نمایش