مرغ سحــــــر

ناله سرکن...

مرغ سحــــــر

ناله سرکن...

مرغ سحــــــر

من خویشاوند هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمیکند. نه ابرو درهم میکشد، نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سایه بان دیگران است. (شاملو)

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است


....براستی ما کدام درس اخلاقی را داریم به نسل جوانمان می دهیم وقتی اینگونه برای اهداف و مقاصد سیاسی اخلاق را مثل آب خوردن به زیر پای قدرت می افکنیم و آنر اینگونه له می کنیم.

متن کامل نامه سرگشاده صادق زیباکلام به خانمها گوهر بهشتی (مادر ستار بهشتی ) و نرگس محمدی

  • mahmood farzin

باران تویی

۱۶
اسفند

باران تویی
خواننــده:  آرمان گرشاسبی (اثری از گروه چارتار)
ترانه سرا:  احسان حائری
آهنگساز:  آرش فتحی

دانلود آهنگ با کیفیت MP3 320

Chaartaar – Baaraan Toee
دانلود آهنگ با کیفیت MP3 128

Chaartaar – Baaraan Toee


  • mahmood farzin


"فرمود تا وی را در خانه‌ای کردند، سخت تاریک چون گوری، و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی می‌شمردند و بدو می‌رساندند... و آخر بفرمود تا او را کشتند..."

این تنها "بزرگمهر" نبود که "انوشیروان" وی را به توطئه علیه حکومت متهم کرد، و چنان که بیهقی روایت کرده، به شکلی فجیع قربانی کرد.

محمد مصدق نیز که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از صدر دولت ملی به زندان منتقل شد، اتهامی مشابه را آزمود و مرگی غریب داشت.خیانت و اقدام برای برهم زدن اساس حکومت ترتیب وراثت تخت و تاج و تحریض مردم به مسلح شدن بر ضد قدرت سلطنت، محورهای کیفرخواست دادستان ارتش علیه نخست وزیر ملی بود.

در مهرماه سال کودتا، برای مصدق حکم اعدام پیش‌بینی شد.دادستان ارتش حتی مصدق را در جریان دادگاه، "تکفیر" کرد و گفت، او "با این اعمالی که کرده مرد مسلمانی نیست" و "ایمان ندارد".اما بزرگ‌ترین محاکمه تاریخ سیاسی معاصر ایران، به عرصه‌ای برای بیان صریح دیدگاه‌های رهبر نهضت ملی مبدل شد.

او در گام نخست، صلاحیت دادگاه را به پرسش کشید، آن را غیرقانونی دانست و تصریح کرد، دادگاهی که می‌تواند وی را محاکمه کند، دیوان کشور است و آن هم با اجازه‌ مجلس.مصدق همچنین بر برگزاری دادگاه با حضور هیئت منصفه، به‌دلیل سیاسی بودن اتهام، تاکید داشت.در جریان برگزاری دادگاه، دفاعیات خود را هوشمندانه در اختیار خبرنگاران گذاشت.و با استفاده از فرصتی که یافت ملاحظاتی مهم را مطرح کرد؛ نکاتی که ناشی از رویکردها و نگاه دموکراتیک وی بود.

به‌ عنوان نمونه تصریح کرد: "اگر شاه بتواند هر وقت می‌خواهد اعلان جنگ دهد هر وقت هم خواست صلح کند پس مردم چه کاره‌اند؟ پس مجلس چه کاره است؟"

مصدق نه نتیجه‌ کار کودتای آمریکایی ـ انگلیسی را پذیرفت و نه تغییر غیرقانونی دولت را؛ در دادگاه گفت: «من ترس و واهمه‌ای از کسی نداشتم و ندارم؛ امروز هم که در زندان شما هستم و زیر دست یک نظامی بسر می‌برم، به حول و قوت الهی این شهامت را دارم که بگویم من نخست وزیر قانونی ایران هستم.»

نخست وزیر برکنار شده با کودتا، گامی از مواضع خود عقب نگذاشت: "مسلک من، مسلک حضرت سیدالشهداست. آن‌جایی که حقی در کار باشد از همه‌چیزم می‌گذرم؛ نه زن دارم، نه پسر، نه دختر؛ هیچ‌چیز ندارم، مگر وطنم."

او جریان محاکمه را به مجالی برای امیدبخشی به همراهان جنبش ملی، مبدل ساخت: "به مردم رشید و عزیز ایران، زن و مرد، تاکید می‌کنم که در راه پرافتخاری که قدم برداشته‌اند از هیچ حادثه‌ای نهراسند و یقین بدانند که خدا یار و مددکار آن‌ها خواهد بود."

چنان‌که پیش‌بینی می‌شد و بر خود مصدق نیز آشکار بود، او محکوم شد. دادگاه تجدیدنظر حکم دادگاه بدوی را تأیید کرد و برای مصدق مجازات سه سال حبس ثبت شد. حکم البته جای دیگری انشاء شده بود.کرمیت روزولت، چهره اصلی کودتای ۲۸ مرداد و افسر بلندپایه‌ "سیا"، به نقل از شاه ـ در دیدار با وی ـ می‌نویسد: "اگر دادگاه نظر مرا به‌کار بندد، مصدق به سه سال حبس در ده خود محکوم خواهد شد، و پس از آن آزاد خواهد بود که در محوطه‌ ده، و نه در خارج آن، رفت و آمد کند."

این‌چنین، نخست‌وزیر دولت ملی، محبوس و بعد محصور و زیر نظارت نیروهای نظامی و امنیتی، در قلعه‌ احمدآباد محدود شد.در نامه‌ای که یک‌سال پیش از مرگ برای یکی از بستگانش نوشته، گفته است: "اکنون حدود ده سال است که از این قلعه نتوانسته‌ام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شده‌ام... گاه می‌شود که در روز چند کلمه هم صحبت نمی‌کنم... این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیده‌‌ای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمی‌شوند."

ستاره فرمانفرمائیان، دختر دایی مصدق می‌نویسد: "هر بارکه یکی از فرزندان مصدق به احمدآباد می‌رفت، درخواست می‌کردم که همراه او بروم. می‌گفتم که می‌توانم خود را دختر مصدق جا بزنم. اما آنها می‌گفتند که ساواک همه‌چیز را می‌داند و همه‌کس را می‌شناسد و این کار غیرممکن است. در آبان ۱۳۴۵ ناگهان خبر دادند که می‌توانم از پسر عمه‌ام دیدار کنم. صورت کشیده ومهربان‌اش، که برای بسیاری از ایرانیان یادآور دوران مبارزه و سرفرازی ملی بود، دراثر سال‌خوردگی و سال‌های پر درد تبعید و انزوا و تنهایی چندان ضعیف شده بود که گویی کرباسی زردرنگ را در چهره‌اش کشیده باشند... از چشمان‌اش هنوز درخشش هشیاری می‌جهید و زنده و پرانرژی می‌نمود و با شگفتی می‌‌دیدم که از درون تغییری نکرده و شخصیت او استواری همیشگی‌اش را حفظ کرده است."

و این در حالی بود که از سرطان در رنج شده بود. از احمدآباد به منزل فرزندش، و از آن‌جا به بیمارستان نجمیه منتقل شد، تا ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ فرا رسید.پروانه فروهر حکایت تدفین پیکر پیشوای نهضت ملی را چنین روایت می‌کند: "دستهای دکتر سحابی که تازه از زندان آزاد شده بود آخرین شست‌وشوی بدن مصدق را انجام داد.

در آن غربت نیمروز، باد زوزه‌کشان به هر سو می‌دوید تا مگر به‌رغم کوشش وحشتناک دستگاه سانسور، فاجعه را همه جا فریاد کند و صلا در دهد که شیر پیر در زنجیر، چشم از جهان پر نیرنگ و فریب فرو بست...

با دست‌های مهندس حسیبی و داریوش فروهر و با کمک بچه‌های ده که خاک می‌بردند و سنگ می‌آوردند، مزار مصدق کنده و آماده شد. با رسیدن آیت‌الله سیدرضا زنجانی همه به نماز ایستادند.نماز در محیطی بیشتر شبیه افسانه برپا گردید و مصدق که وصیت کرده بود در مزار شهدای سی‌ام تیر به خاک سپرده شود بنا بر سنت اسلامی به گونه‌ امانت به خاک سپرده شد…"

مرتضی کاظمیان

  • mahmood farzin

سارا شریعتی:

چگونه می‌شود مرگ را به تاخیر انداخت؟ اتوپیست * دیروز برای تغییر جهان - یا برای دیگری - حاضر بود بمیرد؛ ما برای کمی هوا چه باید کنیم؟ زنده‌ماندن را هم می‌توان به یک پروژه بدل ساخت و دلیلی مشروع و موجه برای بسیج همه اراده‌های معطوف به زندگی، فراخواندن همه این «من»‌های «خزیده در خویش و بریده از غیر»، به قصد اعاده حیثیت از یک «ما»ی اجتماعی از حیثیت افتاده. مبارزه برای زندگی‌کردن، هنوز زندگی‌کردن، کمی بیشتر زندگی‌کردن با پشت‌کردن به حیات و ممات دیگری ممکن نیست. برای زندگی‌کردن «من به تو محتاج است.» این میراث اتوپیست‌های دیروز است.

گمان نمی‌کردم روزگاری بیاید که قرار باشد در ضرورت «هوای پاک» صحبت کنم. «هوای پاک» ضروری است برای «بقا»، برای «زنده‌ماندن» و من متعلق به نسلی هستم که در «رد تئوری بقا» می‌نوشت و مساله اصلی‌اش «چگونه زنده‌ماندن» بود و نه زنده‌ماندن؛ چگونه زنده‌ماندنی که گاه -همچون ایده‌آل- می‌شد برایش مرد.

امروز اما «می‌خواهیم زنده بمانیم» کمی طولانی‌تر، با کیفیت بهتر. این نشانه‌های میل به زندگی را از خلال پرونده‌های متعددی می‌شود دید: در رفتار اجتماعی-سیاسی ما، در سبک‌های زندگی‌مان، در پرونده‌های فکری امروز. «مرگ‌اندیشی» یکی از نقدهای امروز است به همه اتوپیست‌های دیروز؛ همه آنهایی که ما را برای تحقق ایده‌آل‌ها، به مردن -حتی- دعوت می‌کردند (مثلا شریعتی). در سبک زندگی ما نیز این میل به زندگی مشهود است. آمار و ارقام نشان می‌دهند. از تعداد پیامک‌های تلفنی در باب چگونه زیبا شوید و خوش‌اندام گرفته تا تکثیر قارچ‌وار سالن‌های ورزشی و زیبایی، سرزدن موضوعی به‌نام «اوقات فراغت»، سفر‌های رنگارنگ به دوردست‌های افسانه‌ای و… همگی نشانه‌های این میل به زندگی است. خسته شدیم از مردن. به عبارتی، مردیم از بس مردیم.

می‌خواهیم زنده بمانیم اما گفته می‌شود خواهید مرد خیلی زود، نه‌چندان دور، حداکثر تا ۱۰سال دیگر. صرف نظر از اینکه این تغییر جایگاه مرگ و زندگی نماد نوعی گردش گفتمانی است، عقب‌نشینی است یا گامی به پیش، یک‌چیز روشن است و آن، خلاص‌نشدن از شر تناقضات، از جمله همین ماجرای زندگی. مگر نه اینکه دوست‌داشتن زندگی یعنی دشمن‌داشتن مرگ؟ میل به زندگی -لابد- یعنی انزجار از مرگ. واکنش اصلی برای زنده‌ماندن، عقب‌راندن مرگ است. با وجود این به نظر نمی‌آید که واکنش ما در برابر مرگ تغییر کرده باشد؛ مرگ به‌خصوص مرگ دیگران، ما را تکان نمی‌دهد، عصبانی نمی‌کند، امری است پیش پا افتاده.

هنوز که هنوز است معترضیم به همه کسانی که در جبهه‌های مختلف به مردن وا داشته شده‌اند و در این اعتراض، نوعی هوشیاری می‌بینیم اما وقتی می‌شنویم که مثلا آمار مرده‌های رانندگی از آمار کشته‌های جنگ ایران و عراق بیشتر است تعجب نمی‌کنیم. تعجب هم کنیم متاثر نمی‌شویم؛ متاثر هم شویم، تغییر رفتار نمی‌دهیم. وقتی می‌شنویم دوهزارو۷۰۰نفر در اثر آلودگی هوا می‌میرند، وقتی می‌شنویم مرگ بیماران قلبی بستری در بیمارستان قلب در روزهای آلوده ۵/۲ برابر می‌شود به ابراز تعجب بسنده می‌کنیم. چگونه می‌شود از اراده‌های معطوف به زندگی صحبت کرد، در ستایش زنده‌ماندن به هر قیمت، حتی به قیمت نادیده‌گرفتن دیگری اما خبر مرگ، بدیهی تلقی شود؟ درست است که «همه می‌میرند!» «مرگ، حق است!» اما با «اجل‌های معلق»، چه کنیم؟ اجل ما همگی سر رسیده است؛ اگرچه عجالتا معلق.

دلایلش بسیار است. اما برای مردن، همین سه‌گانه کافی است: «زیست در اورژانس»، «دیالکتیک به من چه-به تو چه»، «کی بود-کی بود-من نبودم.» سال‌هاست به همین دلایل می‌میریم.

زیست در اورژانس، آدم را موقتی می‌کند، در نسبتی مغشوش با زمان: هم اینجا و هم‌اکنون بی‌دغدغه فردا. فردا؟ «کو تا فردا. تا فردا کی مرده، کی زنده؟» با همین گوش‌ها شنیدم. از رادیو. پاسخ کارشناس در برابر احتمال سونامی سرطان در تهران در آینده: «این خبر طی ۱۰ سال آینده است. مال امروز و فردا نیست که. بی‌خودی دستپاچه نباید شد.»

زیست در اورژانس خصلت همیشگی ما در تاریخ معاصر بوده است. «فرصت نیست.» همیشه زندگی کرده‌ایم با یک شمشیر داموکلس بالای سر. از سیاست تا زلزله. چنین موقعیتی، مردن را پیش پا افتاده می‌کند. در دیالکتیک «به من چه، به توچه» این قدر می‌شنویم به تو چه که یاد گرفته‌ایم بگوییم به من چه.

زندگی را دوست‌داشتن معنایش می‌شود: «من باشد و من باشد و من.» کیش من. پشت به دیگری زنده ماندن. ازهمین‌رو همه اقداماتی که برا ی طولانی‌تر زندگی‌کردن انجام می‌دهیم با حذف دیگری و نادیدنش ترتیب داده می‌شود. عملا باز هم می‌میریم منتها خوشگل‌تر و زیباتر و خوش‌اندام‌تر: بعد از چند تا سفر. همه نشانه‌ها نشان می‌دهد که می‌خواهیم دیگر قربانی نباشیم؛ اما قربانی هستیم و در نتیجه به‌دنبال مسبب.

«به من چه، به تو چه» بدل می‌شود به: «کی بود- کی بود- من نبودم.» این فرارسیدن زودرس اجل، به جز تقدیر، مسبب‌های رنگارنگی دارد: از مدرنیته و تکنیک (انتقام‌گرفتن از ایده توسعه)، امپریالیسم، سرمایه‌داری به سر عقل نیامده وحشی بومی شروع می‌شود تا کم‌کم می‌رسیم به وزارت نفت و صنعت خودرو و شهرداری و سیستم حمل‌ونقل و دست‌آخر شهروند تک‌سرنشین. ما همچنان یکدیگر را متهم می‌کنیم تا وقتی که روشن شود مقصر هرکه هست من یکی نیستم. منِ شهروند باشد یا منِ مسوول. تقصیر هیولای غریب و ناشناسی است به‌نام سیستم.

نتیجه: چگونه می‌شود مرگ را به تاخیر انداخت؟ اتوپیست دیروز برای تغییر جهان -یا برای دیگری- حاضر بود بمیرد؛ ما برای کمی هوا چه باید کنیم؟ زنده‌ماندن را هم می‌توان به یک پروژه بدل ساخت و دلیلی مشروع و موجه برای بسیج همه اراده‌های معطوف به زندگی، فراخواندن همه این «من»‌های «خزیده در خویش و بریده از غیر»، به قصد اعاده حیثیت از یک «ما»ی اجتماعی از حیثیت افتاده. مبارزه برای زندگی‌کردن، هنوز زندگی‌کردن، کمی بیشتر زندگی‌کردن با پشت‌کردن به حیات و ممات دیگری ممکن نیست. برای زندگی‌کردن «من به تو محتاج است.» این میراث اتوپیست‌های دیروز است.


  • mahmood farzin